×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم
× hame chi
×

آدرس وبلاگ من

ala.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/aya

?????? ???? ?????? ???? ????? ????? ??? ????

del shekastan

چی می شد سزای دل شکستن مرگ باشه اون وقت مردم برای از دست ندادن جونشون دل هیچکسو نمشکندند 
یکشنبه 24 مهر 1390 - 9:38:19 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم
نظر ها

http://www.gegli.com

ارسال پيام

سه شنبه 4 بهمن 1390   10:30:41 AM

میگفتن علف باید به دهن بزی شیرین بیاد...یه عمری خودمون و کشتیم شیرینترین علف دنیا بشیم غافل از اینکه اصلآ طرف بز نبود...گاو بود. به خوردن مقوا عادت کرده بود

http://parvaz.baxblog.com

ارسال پيام

جمعه 30 دی 1390   10:12:26 PM

چه رسم جالبی است،

محبتت را میگذارند پای احتیاجت،

صداقتت را میگذارند پای سادگیت،

سکوتت را میگذارند پای نفهمیت،

نگرانیت را میگذارند پای تنهاییت،

... ... و وفاداریت را پای بی کسیت،

و آنقدر تکرارمیکنند که خودت

باورت میشود که تنهایی و بیکس و محتاج....!!!

 

http://www.gegli.com

ارسال پيام

سه شنبه 27 دی 1390   10:38:27 AM

راز زوج خیلی خوشبخت:

روزی یک زوج بیست و پنجمین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفتند.آنها در شهر مشهور بودند برای اینکه در طول 25سال زندگی مشترک حتی گوچکترین اختلافی با هم نداشتند.تو این مراسم سر دبیرهای روزنامه های محلی هم جمع شده بودند تا علت مشهور بودنشان(راز خوشبختیشان) را بفهمند. سر دبیر میپرسد:آقا واقعآ باور کردنی نیست؟یک همچین چیزی چطور ممکن است؟شوهر روزهای ماه عسل را به یاد می آورد و میگوید:بعداز ازدواج برای ماه عسل به ویلا رفتیم.آنجابرای اسب سواری هر دو . دو تا اسب مختلف انتخاب کردیم.اسبی که من انتخاب کرده بودم خوب بود. ولی اسب همسرم به نظر یک کم سرکش بود. سر راهمان آن اسب ناگهان پریدو همسرم را از زین انداخت. همسرم خودش را جمع و جور کردو به پشت اسب زدو گفت:این با اولت هست.بعد یک مدت دوباره همان اتفاق افتاداین بار همسرم نگاهی با آرامش به اسب کرد و گفت:این بار دومت هست.و بعد سوار شد و راه افتادیم. وقتی که اسب برای سومین بار همسرم را انداخت. همسرم با آرامش تفنگش را از کیف در آورد و با آرامش شلیک کرد و آن اسب را کشت.سر همسرم داد کشیدم و گفتم:چکار کردی روانی؟ دیوانه شدی؟حیوان بیچاره را چرا کشتی؟ همسرم یه نگاهی به من کرد و گفت: این بار اولت هست

http://www.gegli.com

ارسال پيام

دوشنبه 26 دی 1390   11:53:47 AM

عزرائیل در تاکسی:

مسافر کشی بدون مسافر داشته میرفته.یهو کنار خیابون یه مسافر مرد با قیافه ی مذهبی میبینه کنار میزنه سوارش میکنه.مسافر صندلی جلو میشینه یه دقیقه ی بعد مسافر از راننده ی تاکسی میپرسه:آقا منو میشناسی؟ راننده میگه: نه

در این زمان راننده برای یک مسافر خانم که دست تکان میده نگه میداره.خانمومه عقب میشینه.مسافر مرد از راننده دوباره میپرسه:منو میشناسی؟راننده میگه: نه شما؟مسافر میگه من عزرائیلم. راننده میگه:برو بابا هالو گیر آوردی؟یهو  خانومه از عقب به راننده میگه:ببخشید آقا شما دارین با کی حرف میزنین؟راننده تا اینو میشنوه شوکه میشه ترمز میزنه و از ترس فرار میکنه.بعد  زنه و مرده با هم ماشینو میدزدن

http://www.gegli.com

ارسال پيام

یکشنبه 25 دی 1390   10:37:58 AM

شب هنگام محمد باقر طلبه جوان در اتاق خود مشغول مطالعه بود که به ناگاه دختری وارد اتاق شد.در را بست و با انگشت به طلبه بیچاره اشاره کرد که سکوت کند و هیچ نگوید.دختر پرسید:شام چه داری؟طلبه آنچه را که حاضر کرده بودآورد و سپس دختر که شاهزاده بود و به خاطر اختلاف با زنان حرمسرا خارج شده بود در گوشه ای از اتاق خوابید.صبح که دختر از خواب بیدار شدو از اتاق  خارج شدماموران شاهزاده خانم را به همراه طلبه جوان نزد شاه بردند.شاه عصبانی پرسید چرا شب به ما اطلاع ندادی و....محمد باقر گفت:شاهزاده تهدید کرد که اگربه کسی خبر دهم مرا به دست جلاد خواهد داد.شاه دستور داد تحقیق شود که آیا این جوان خطایی کرده یا نه؟وبعد از تحقیق از مجمد باقر پرسید:چطور توانستی در برابر نفست مقاومت کنی؟محمد باقر 10انگشت خود را نشان داد و شاه دید که تمام انگشتانش سوخته و علت را پرسید؟طلبه گفت:چون او به خواب رفت نفس اماره مرا وسوه مینمود هر بار که نفسم وسوه میکرد یکی از انگشتان را بر روی شعله ی سوزان می گذاشتم تا طعم آتش جهنم را بچشم و بالاخره از سر شب تا صبح بدین وسیله با نفسم مبارزه کردم و به فضل خدا شیطان نتوانست مرا از راه راست منحرف کند و ایمانم را بسوزاند. شاه از تقوا و پرهیزکاری او خوشش آمد و دستور داد همین شاهزاده را به عقد میر محمد باقر در آورند و به او لقب میر داماد داد و امروزه تمام علم دوستان از وی به عظمت و نیکی یاد کرده و نام و یادش را گرامی میدارند

http://www.gegli.com

ارسال پيام

پنجشنبه 22 دی 1390   9:58:52 AM

پدری که در حال خواندن روزنامه بود برای اینکه پسر بچه اش را از سر خود باز کند یکی از صفحات روزنامه را که نقشه ی جهان بود پاره پاره کرد و گفت:برو این رو درست کن بعد بیا.پسرک رفت و بعد از مدتی برگشت و آنرا سالم به پدر تحویل داد.پدر تعجب کرد و گفت:مادرت به تو جغرافیا آموخته؟پسرک گفت:نه. پدر گفت:پس چطور درست کردی؟پسرک در جواب گفت:تصویر انسانی که در پشت آن بود را کامل کردم.((انسان که درست شود جهان هم درست میشود))ه

http://www.gegli.com

ارسال پيام

یکشنبه 29 آبان 1390   8:32:39 PM

کاری داشتی بیا به my id               iman.biuty

http://www.gegli.com

ارسال پيام

یکشنبه 29 آبان 1390   8:27:56 PM

تاکه بودیم نبودیم کسی       کشت مارا غم بی هم نفسی

تا که رفتیم همه یار شدند    خفته ایم و همه در یاد شدند

http://www.gegli.com

ارسال پيام

سه شنبه 10 آبان 1390   5:41:47 PM

[email protected]

بیا رو یاهو مسینجر نازنین

http://www.gegli.com

ارسال پيام

شنبه 7 آبان 1390   5:34:50 PM

bist... 20

http://donya1362.gegli.com

ارسال پيام

پنجشنبه 28 مهر 1390   8:51:44 AM

baba enghadr birahm nabashim

eibi nadare        agaar eshgham delamo beshkane mikham 1 tare mosham kam nashe

http://alester.gegli.com

ارسال پيام

یکشنبه 24 مهر 1390   11:33:52 PM

بیزارم از این همه نقاب

http://bebeka.gegli.com

ارسال پيام

یکشنبه 24 مهر 1390   10:20:58 PM

میدانی اگر این طور بود تا این سن که رسیدی چند بار تا حالا مرده بودی.راستشو بگو دل چند جوینده دل را شکوندی  وبلاگت جالب بود و احساست را بیان کردی . چیزی عوض داره گله نداره.

آخرین مطالب


del shekastan


asheghi


soal


del bastan


zendgi


jok


نمایش سایر مطالب قبلی
آمار وبلاگ

9356 بازدید

1 بازدید امروز

5 بازدید دیروز

23 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements